هفته پیش میم بهم پیام داد، یه فیلم کوتاه فرستاده بود که اخرش شخصیت مرد فیلم به سر شخصیت زن فیلم شلیک میکرد. در واقع یه پایان کاملا غیرمنتظره بود. چون فیلم با جملات رمانتیک شروع میشد و ادم حس میکرد که قراره شاهد شکل گیری یه رابطه عاشقانه باشه اما به فاصله چند ثانیه ورق برمیگشت و معلوم میشد اون جملات رمانتیک، آرمان شهر ذهن نویسنده بوده و شخصیت های اصلی در نمای بزرگتر دوربین وسط جمعیتی از تروریستها قرار داشتن و مرد عاشق اغاز فیلم، همون قاتل در پایان فیلم بود! 

میم بعدش برام نوشته بود باید سر چند نفر رو همینطوری بترم. وقتی ‌پیامش رو خوندم یه لحظه جا خوردم. بعد ترس مثل یه سایه سیاه غول پیکر افتاد رو شونه هام، تنم یخ کرد، لرزیدم. داشت تهدیدم میکرد؟! یا فقط یه شوخی مسخره بود؟ یاد روزی افتادم که اولین بار دیدمش. تو همون دیدار اول حرفهایی زد که حتی اگه روانشناسی هم نخونده بودم، متوجه زاویه  های تیره و تار شخصیتش میشدم. اعتراف کرد که چقدر خودخواهِ و اگه چیزی یا کسی رو دوست داشته باشه، دیگه اون چیز یا شخص فقط متعلق به خودشِ! حتی اعتراف کرد که دچار نوعی فتیشِ. به مرور متوجه یه جور بی ثباتی احساسی تو رفتار و گفتارش شدم و از همه بدتر یه کینه توزی عجیب که اصلا برام قابل هضم نبود. با خوندن پیامش همه این ویژگی ها تو ذهنم مرور شد و به خودم نهیب زد که مراقب باش این ادم عادی نیست. 

تقریبا یک هفته ست که سایه سیاه غول پیکر رو شونه هامِ. ماجرا قراره به کجا ختم بشه؟ خدا خودش بخیر کنه. همش سعی میکنم ازش فاصله بگیرم و غیرمستقیم بهش بفهمونم دِ لامصب دست از سرم بردار! ولی انگار خودخواه تر از اینِ که نظر و حس من براش مهم باشه

یه جایی خونده بودم خودخواهی آتشیِ که از درون قلب ادمها زبونه میکشه ولی اطرافیان اونها رو میسوزونه، میترسم میترسم گرفتار آتش خودخواهی میم بشم. ????


دیشب بالاخره شهامت به خرج دادم و اکانت اصلی اینستاگراممو بستم! 

این چند وقت خیلی بهش فکر کردم

به چک کردن اینستام اعتیاد پیدا کرده بودم، به خوندن خبرهایی که اغلب یا بی فایده ان یا ناراحت کننده و تنش زا.  چه فایده داره که بدونم فلان سلبریتی چی گفت و چی کار کرد و چی پوشید؟ یا چه فایده داره که بدونم اوضاع ی و اقتصادی خودمون و دنیا پوکیده در حالیکه بوی گنده اوضاع به مشام میرسه و نیازی به خوندن و دیدنش نیست. نمیگم بی خبری و ناآگاهی خوبه ولی بنظرم دونستن و آگاهی چهارچوب و حد و مرزی داره که سرچ اینستا این حد و مرزها رو دریده و مردم رو توی طوفان اطلاعاتی میخکوب کرده! گاهی اوقات احساس میکردم دارم توی دریای اطلاعات خفه و متلاشی میشم و هیچ کنترلی برای نجات پیدا کردن از امواج اطلاعاتی که از هر سو هجوم میاوردن نداشتم 

دیگه از شلوغی و بریز و بپاش های نمایشی اون فضا هم خسته شدم،  واقعا چه فایده ای داره دیدن زندگی ادمهایی که تو قاب اینستا اینقدر بی نقص و خوشبختن و خارج از قاب خدا عالمه با چه بدبختی ها و اختلالات روانی و اجتماعی دست و پنجه نرم میکنن!

با خودم فکر کردم چه فایده داره که دائما عکس کتاب و سفر ادم های غریبه رو لایک کنم درحالیکه تو خونه نشستم و در دلم عشقِ سفر رفتن و خوندن کتاب بال بال میزنه!

یا چه فایده داره صدتا دوست مجازی داشته باشی درحالیکه وقتی توی لحظه های سخت و لعنتی زندگی با هیچکدوم نتونی دو کلمه دردودل کنی یا بغلشون کنی؟

هزارتا از این چه «فایده ها» توی سرم بود تا به این نتیجه رسیدم؛ دنیای مجازی که به خواست من تغییر نمیکنه، جدا شدنِ کامل و ناگهانی از این فضا تو عصر حاضر، نه امکان پذیرِ و نه عاقلانه و متعادل! پس حداقل من دنیای مجازی خودمو  محدود کنم و تغییر بدم!

دل کندن از صفحه ای که بعد از چند سال پر از دوستای جدید و قدیمی شده بود، سخت بود، البته سختتر از اون دل کندن از اون همه عکس و خاطره و نوشته های خودم بود بخاطر همین چند روز طول کشید تا تصمیم رو عملی کنم و بالاخره دیشب انجامش دادم. همه خاطره ها و عکسامو ب ارشیو پیجم منتقل کردم و پروفایلمو برداشتم و گزینه لاگ اوت رو زدم. بعدش به پیج دومم رفتم و از بین همه فالوور هایی که داشتم فقط حدود ده نفر رو به پیج جدیدم دعوت کردم! حالا احساس میکنم سبک شدم. انگار یه کلبه مخفی و دنج وسط جنگل ساختم و نزدیکترین دوستامو برای یه دورهمی شبونه خودمونی دعوت کردم! برای محدود کردن اطلاعات قسمت سرچ هم تو اینترنت گشتی زدم و راه چاره پیدا کردم. حالا هر محتوایی که دوست نداشته باشم میتونم انتخاب کنم تا خودش و تماااام بستگان مشابهش از جلوی چشمم محو بشن!!! از اونجایی که تعداد فالوورهام کمن با حذف چندتا محتوا، موفق شدم قسمت سرچ رو از محتواهای بی فایده پاکسازی کنم! 

 


دفعه قبل که سین رو دیدم بهم گفت چندبار تو شیراز حالش بد شده. پیگیر که شدم گفت علتش حملات پانیکِ . زبونم قفل شد موندم چی بگم فقط گفتم الان بهتری؟ طوری که انگار بخواد خیالمو راحت کنه گفت اره اره بهترم نگران نباش. اما میدونستم خوب نیست. میدونستم کسی که دچار حملات پانیک میشه همیشه هرجا که میره یه غول سیاه ترسناک دنبالشِ و هر لحظه نگرانِ که دوباره گیر اون غول بدترکیب بیفته. 

سین عزیزم از راه دور بغلت میکنم امیدوارم هر چه زودتر بتونی اون غول لعنتی رو شکست بدی و حالت بهتر بشه


تقریبا ۳ ماه  و خرده ای باقی مونده خدایا یعنی میتونم به هدفم برسم؟ 

این روزا یه سرم و هزار سودا، از طرفی بین کتابها دفن شدم و در تب و تاب کنکورم، از طرفی در منجلاب و طوفان خبرهای بد گیر افتادم،البته هممون گیر افتادیم! 

کاش دنیا کنترلی داشت و با زدن یه دکمه میشد همه خبرهای جهان رو خاموش کرد، دهن دروغگوها رو بست، ادم های رنج کشیده رو نوازش کرد و برای یک دقیقه هم که شده آرامش رو در دنیا حاکم کرد.

آرامش چه واژه غریبی شده این روزها.

فکر کردن به اینده بدجور اضطراب اورِ و حالم رو بد میکنه ، پس تا جای ممکن تلاش میکنم در لحطه بمونم و به بعد فکر نکنم، میدونم که یه جور مکانیسم دفاعیِ اما مگر چاره ای غیر از این برامون باقی گذاشتن؟! 

تنها چیزی که دلم بهش گرمِ اون خطاطی سبز رنگ با قاب چوبی دورشِ که تو ذهنم حک شده و این جور وقتا برام تداعی میشه: 

«حسبی الله» 

 

 


یکی از عادت های بدی که دارم اینه که زود به آدمها عادت میکنم و توی قلبم جایی براشون باز میکنم.

مثلا سین چند هفته ست ازش خبری نیست و من دائما بهش فکر میکنم(حالش خوبه؟ الان داره چه کار میکنه؟ نکنه تو شلوغی های اخیر چیزیش شده باشه؟ امروز ازش خبری میشه؟ امشب چطور؟ یا شاید فردا) هر چقدر که میگذره و خبری نمیشه بیشتر مطمئن میشم که رفت و امدهای بیخبر و ناگهانیش کاملا بی معنی بوده و من اشتباه کردم که به حضور کمرنگش بال و پر دادم و خیال کردم تو همون حسی تو دلشه که من

علاوه بر  سین چند وقتیِ دائما تو فکر ه‍ -دختر دایی بی معرفتم- هستم بعضی وقتها به قدری دلم براش تنگ میشه که میرم سراغ عکسهای پروفایلش و چند دقیقه خیره میشم به چهره نیمرخش.توی دلم قربون صدقش میرم که چه قدی کشیده و چقدر بزرگ شده، بارها خواستم براش تایپ کنم:  ه‍ جان دلم برات خیلییی تنگ شده کاش همو میدیدم. مثل قدیما ! 

اما تایپ نکردم. انگار یه دره عمیق توی رابطمون ایجاد شده، یه دره عمیق نامرئی. احساس میکنم هیچی مثل قدیما نیست و نباید انتظار داشته باشم که اونم دلش برام تنگ شده باشه یا هنوزم مثل بچگی هاش دوستم داسته باشه. اون دوردورا مشغول زندگی خودشه و منم این دوردورا مشغول زندگی خودم 

کلا الان زمونه ایِ که همه درگیر زندگی خودشونن. با وجود این زندگی همه خالیِ خالیِ. 

 

پ ن : کاش میشد بی مقدمه برای بعضیها نوشت «دوستت دارم» و بی معطلی دکمه سِند را فشار داد و به بعدش فکر نکرد. 

 

 


بعضی وقتها واقعا نیاز دارم زنگ بزنم به یکی از مخاطبای گوشیم و درباره روزمرگی هام حرف بزنم، مثلا اینکه امروز رفتم ابروهامو رنگ زدم و قیافم اینقدر بامزه شده که بر حجم خودشیفتگیم افزوده، پ انگار از نامزدش جدا شده چون جدیدا تنها سفر میره و از عکسهای دونفرشون هیچ خبری نیست ، فکرشو کن وقتی عکساشو دیدم چقدر دلم گرفت، زوج قشنگی بودن حیف شد 

لیست مخاطبای گوشیم پر از اسم های جورواجورِ اما انگار دلتنگ کسیم که نه شماره ای ازش دارم نه حتی اسمی عجیبه دلتنگ کسی باشی که نیست، دلتنگ کسی که حتی نمیشناسیش. 

 


من با خوابهام زندگی میکنم. گاهی احساسی که در خوابهام تجربه میکنم بقدری قوی و خوشایندِ که در طول روز لحظه شماری میکنم برای خوابیدن و خواب دیدن، بشدت تمایل اعتیادبرانگیز و خونه خراب کنیِ.!

فکر کنم استاد میم منو با این بعد از دنیای خواب آشنا کرد، قبلتر هم تجربش کرده بودم اما نسبت بهش نه شناختی داشتم نه کنترلی. الان حدود یک سال و نیمِ که آگاهیم به رویاهام بیشتر شده، رویاهای شفاف و روشنی میبینم که گاهی تعبیرهای ساده و گاهی پیچیده ای دارن واقعا رویا دنیای خارق العاده ایِ! هر چند که همیشه هم رویاها خوشایند و دلنشین نیستن و گاهی یادآور دردهای عمیقین. گاهی هم پیام اورهای دردناکی از اینده ان. 

رویاهای زیادی رو از سالهای مختلف زندگیم به یاد میارم. ترسناک ترین کابوس پنج سالگیم رو هنوز هم کاملا بخاطر میارم، رویایی که خبر از اولین عشق در نوجوونیم میداد رو هم بخاطر دارم، عجوزه ترسناک کابوسهام هنوز هم گاهی بسراغم میاد. اون مرد روی پل با نگاه و قلب پر از کینه. یادآوریش هنوز وحشت زدم میکنه، راستی اون کی بود؟ اون همه نفرت و خشم و انرژی منفی بخاطر چی بود که باعث شد ساعت ها بیدار بمونم و از ترس لال و فلج بشم.؟ 

توی رویاهام حس ها خیلی قوین. قویتر از رنگها و تصویرها و صداها. این هم خوبه هم بد گاهی میزان عشق یا آرامشی  که در خواب تجربه میکنم بقدری شدیدِ که دلم میخواد تا ابد ، تا ابد. توی همون رویا بمونم، گاهی هم میزان غم و دردی که در وجود آدمهای توی رویام درک میکنم بقدری شدیدِ که با یه بغض سنگین از خواب بیدار میشم و روز رو به شب میرسونم. ولی از بین همه اینها رویاهای پیام آور پدیده های بس عجیبی هستن 

و امان از این رویاها، امان!  


اوردن گربه توی حیاط همانا و شروع جنگهای داخلی ساختمونمون همانا! 

چند شب پیش یه بچه گربه گرسنه رو اوردم تو حیاط و بهش غذا دادم، روز بعدش از پشت پنجره دیدم بچه های آقای الف دارن بهش غذا میدن و باهاش بازی میکنن و حسابی داره بهش خوش میگذره، از اینکه حداقل آقای الف و بچه هاش با وجود گربه تو حیاط مشکلی ندارن یه نفس راحت کشیدم. اما امروز مشغول جدا کردن لباس های زمستونی و تابستونی بودم که صداهای عجیب غریبی از حیاط به گوشم رسید، انگار یکی داشت با بیل روی زمین میکوبید و  دنبال چیزی میدوید. یک آن یاد گربه زبون بسته افتادم و با خودم گفتم نکنه. بعد شنیدم آقای ر با داد و فریاد برای بچه آقای الف خط و نشون میکشه که بار اخرت باشه این گربه فلان فلان شده رو راه میدی توی حیاط. مثل برق گرفته ها در جا خشکم زد! آقای ر صاحب خونه آقای الفِ و زبون تلخ و اخلاق تندی داره، از آن پیرمردهای مذهبی که از دین فقط نماز و روزه را یاد گرفته و اخلاقش را بلانسبت از سگها وام گرفته! نه جرات میکردم چادر سر کنم و برم توی حیاط بگم من گربه رو راه دادم به بچه چه کار داریو نه عقلم اجازه میداد با ادم بددهنی مثل او مقابل در و همسایه دهن به دهن شوم خلاصه که هی زبونم رو گاز گرفتم و حرص خوردم که بعضی آدم ها نه تنها از شعور و اخلاق تهی هستند از عقل هم بویی نبردند! پیرمرد نادان با بیل افتاده بود دنبال گربه و به پسر بچه غر میزد که من یکبار انداختمش بیرون چرا دوباره اوردیش تو!!!! و من با خودم فکر میکردم گربه ها از کی تا حالا اینقدر متمدن شدن که برای رفت و امد فقط از در استفاده کنن؟!؟ مگه آقای ر تا به حال گربه ای ندیده که خودش بدون اجازه  از روی دیوار داخل حیاط بپرد؟! یعنی همیشه گربه ها برای رفت و امد از آقای ر اجازه میگرفتن؟ ????

پ ن: احتمالا ظهر که آقای الف به خونه برگرده یکبار هم اون قراره با آقای ر بجنگه که به چه حقی سر پسرش داد زده و امد و رفت گربه رو گردن اون شکسته. خدا بخیر کنه! 


وقتی آرزو کردم زمستون امسال سردترین زمستون این چند سال اخیر بشه و پر از برف و بارون، از همه اون ادم ها و حیوونای زبون بسته ای که بی سرپناهن یا لباس و جای گرمی ندارن، غافل شدم. امشب یه بچه گربه گرسنه رو یواشکی تو حیاط خونه غذا دادم و لوسش کردم تا همونجا تو یکی از ماشین ها یا زیر خرت و پرتهای گوشه حیاط بخوابه. بهش گفتم سروصدا نکنه تا همسایه ها از اومدنش شاکی نشن امیدوارم الان سردش نباشه خدایا آرزومو پس میگیرم، لطفا امسال زمستون سردی نباشه! 

 


در جایی از سریال ایمان مرد نقش دستش رو روی سینش میذاره و میگه:« سالهاست که توی سینم جای خالی چیزی رو حس میکنم، انگار یه گودال بزرگ تو سینم هست که با هیچ چیز پر نمیشه » فقط این دیالوگه که میتونه تو این روزها حالم رو توصیف کنه. بازم مثل چند سال پیش قلبم شروع کرده به سوختن و تیر کشیدن. روزهای زیادی رو از دست دادم ، زندگی هیچ وقت منتظر التیام درد و زخم های ما نمیمونه، پس کاش اوضاع بدتر از این نشه!
دلتنگی درد عجیبیه، نه میشه توصیفش کرد نه میشه توضیحش داد فقط میشه آه کشید و سکوت کرد میدونی این آه از کجا میاد؟ از سوختنِ دلِ تا حالا دلت از دوری کسی سوخته؟ دل من سوخته. دلم از دوری کسی میسوزه که خودم رهاش کردم، رهاش کردم چون فکر میکردم بودنم مانع خوشحالیشِ حالا اون خوشحالِ اما من آهـ‌ـــ . بیخیال این آسمون و ریسمون ببافتن ها، دردی که درمون نداره ، توصیفش به چه کار میاد؟؟ راستی ماه آسمون امشب یه جور دیگه قشنگه، مگه نه؟!
پالتو خز کرم رنگم را از تنم در آوردم و روی کاناپه نشستم. دکتر اسکرچ که روبرویم نشسته بود، با پشت دست عینکش را روی صورت بالا و پایین کرد و با صدای خش دار گفت: خب شارلوت، هنوز هم بخاطر کابوس ها خوابت نمیبره؟ درحالیکه نگاهم روی صورت سرد و استخوانی دکتر اسکرچ خیره مانده بود با لبخند تصنعی جواب دادم : نه. مدتیِ که از کابوس ها خبری نیست. دکتر اسکرچ چمانش را تنگ تر کرد و با تعجب پرسید: پس چه مشکلی تو رو امروز به اینجا کشونده ؟ مردد و با صدایی که خودم هم به سختی
هر جا می خواهی برو هر طور میخواهی زندگی کن هر زمان که میخواهی عاشق شو. تو برای من کبوتری رها از قفس دل هستی، خودم رهایت کردم تا پرواز کنی، پس همیشه از تماشای پروازت در آسمان لبخند خواهم زد، حتی اگر فاصله بین مان زمین تا آسمان باشد. حتی اگر سخت دلتنگت باشم!

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خبری Dwaynetbqtq47 zuhause چسب پلی اورتان tasmehps خوابکودکم Dukhtar.Kocholo چهارباغ